تنبل خانوم

Saturday, January 03, 2009

من-خانه دار
ساعت زنگ می زند. روز آغاز می شود. ذهنم قبل از چشمانم بیدار می شود. باید برخیزم. برخاستن از خواب برای من یک باید است. شوقی در کار نیست. «باید» روزم را شروع کنم.روزم را با شوق جمع کردن رخت خواب های مچاله آغاز می کنم. شوق جمع کردن بطری های آب معدنی و لیوان های شبانه از کنار تخت ها. شوق دسته کردن روزنامه های پراکنده و کتاب های جامانده پایین تخت ها...شوق جمع آوری لباس ها از پشت این صندلی و آن مبل.شوق خدمت به خانواده. شوق درست کردن صبحانه ای که مثل دیروز نباشد. و خوردن آن در ده دقیقه. و جمع کردن و شستن ظرفها و جارو کردن خرده نانها.شوق خرد کردن گوشت و پاک کردن سبزی گل‌آلود و جدا کردن فضله ی موش از برنج و لپه و عدس.هیجان یافتن جوراب های چرک زیر تخت ها و روشن کردن ماشین لباس شویی که خدا بر مخترعش رحمت ابدی ارزانی دارد.شوق نوازش لوازم خانه با دستمال گرد گیری.شوق رقصیدن با تی هنگام تمیز کردن سنگ های کف خانه.شوق بارکشی و خرید شیر و پیاز و بربری....روز من این گونه آغاز می شود.
ساعت کاری من از شش صبح است تا دوازده شب. از دوازده شب تا شش صبح وقتم می تواند مال خودم باشد به شرطی که کسی با من کاری نداشته باشد یا شرایط فوق العاده پیش نیاید.در فاصله ی ساعات شش صبح تا دوازده شب تمام وقتم را صرف کار نمی کنم. می توانم به دل خواه با تلفن صحبت کنم یا چای و قهوه بنوشم یا حتی در فاصله ی آب کش کردن برنج سری به اینترنت بزنم. می توانم اگر کارهایم را انجام داده باشم کمی چرت بزنم یا تلویزیون تماشا کنم. بیشتر اوقات تلویزیون را گوش می دهم چون چشمانم مشغول انجام کار دیگری هستند.
برای شغل من صحبت از حقوق و مزایا و بیمه و بازنشستگی و مرخصی و عیدی و پاداش مسخره است. من حتی مرخصی زایمان و شیردهی هم ندارم.
خانه داری مثل این است که شما شال گردن بلندی ببافید اما وقتی شب خوابیده اید کسی تمام بافته ی شما را بشکافد و کاموا و میل را برایتان آماده بگذارد تا فردا صبح دوباره مشغول بافتن «همان» شال گردن شوید. چند بار می توانید همان شال گردن را ببافید؟ده بار؟ پنجاه بار؟ هزار بار؟من چهارده سال است که همان شال گردن را می بافم. اوج هیجان زندگی من این است که اجازه دارم در بافتن شال گردنم خلاقیت به خرج دهم و لازم نیست دقیقا همان را ببافم. می توانم گاهی شال گردن دیگری ببافم. اما فقط شال گردن...
چهارده سال است که ازدواج کرده ام. همه چیز را از صفر شروع کردیم. من در طی چهارده سال هر روز شال گردن بافتم. همسرم اما...همسرم به میزان قابل توجهی ارتقاء شغلی پیدا کرده است. مهارت و اطلاعات شغلی اش روز به روز افزایش پیدا کرده است. بارها و بارها به شهرهای مختلف ایران و جهان سفر کرده است. برای خودش در رشته ی خودش آدم سرشناسی شده است. هزاران نفر او را می شناسند. نامش اعتبار پیدا کرده است. میلیون ها تومان پول در آورده است. امیدوار است که بتواند پیش رفت کند. درآمدش را افزایش دهد. شاید دکترایش را بگیرد. شاید بتواند خانه ای بخرد. شاید اصلا روزی بتواند برای خودش کار کند.
من درس خوانده بودم. رشته ی تحصیلی من رشته ی سختی ست. انتگرال هایی حل کرده ام که فقط تماشایشان مو بر تن هر بیننده ای راست کند. انتگرال های سه گانه ای که نوشتنشان دو خط فضا می خواهد. الان فقط جواب انتگرال ایکس و ایکس دو و ایکس سه را به خاطر دارم. هرچه به ذهنم فشار می آورم ایکس چهار را به خاطر نمی آورم. پنج دوم ایکس پنج؟ باید از انباری کتاب هایم را در بیاورم و دوباره مرور کنم. همه ی درس ها را فراموش کرده ام. به عنوان یک مادر حداقل برای حفظ آبرویم نزد فرزندم باید دوباره همه را به خاطر بیاورم.
گاهی وقت ها شوق عجیبی برای ادامه ی تحصیل در وجودم شعله می کشد. این جور مواقع با حرارت با همسرم صحبت می کنم. همسرم همیشه یک پاسخ دارد: که چه؟واقعا که چه؟ فوق لیسانس بگیرم. بعد حتی دکترا بگیرم. بعدش چه؟من نمی توانم بعدش را برای همسرم توضیح دهم. نمی توانم جالب بودن مسیری که او به طور بدیهی و ناخودآگاه طی کرده است را توجیه کنم. نمی توانم به او بقبولانم که شاید علاقه داشته باشم زمانی برسد که خدمت به خانواده ام مشغله ی دوم من باشد. نمی توانم به او بفهمانم که خودخواه است که مرا به عنوان یک وسیله در خدمت می خواهد.
من یک وسیله ام. چیزی مثل جاروبرقی یا ماشین لباس شویی.خانه ی ما مستراح است. مگر نه این که مستراح یعنی محل استراحت؟ محل راحت شدن؟ عصرها اهالی منزل به خانه بیایند و دغدغه ها و خستگی ها و نگرانی ها و لباس های کثیف شان را در خانه خالی کنند و باتری های خالی انرژی شان را شارژ کنند و فردا صبح از خانه خارج شوند.من سیفون این مستراح هستم. وقتی همه می روند من باید بمانم و کثافات را تمیز کنم. من به ندرت روی شاد و سرحال و پرانرژی خانواده را می بینم. وقتی نوبت به من می رسد همه خسته هستند...
پختن غذا با عشق. برای جا افتادن یک غذای ایرانی اصیل حداقل چهارساعت کار لازم است. از لحظه ی نشستن سر سفره تا لحظه ی آروغ زدن انتهای غذا اما فقط ده دقیقه زمان لازم است. شال گردنی که در چهارساعت بافته ام در ده دقیقه هیچ می شود.
من یک پله ام.مادر بزرگم مادرم را زاییده که او مرا بزاید که من دخترم را بزایم که او بزاید آیا دختری یا پسری. ما زن های خانه دار همگی پله هستیم. پله های در خلقت که می آیند تا دیگران پا بر آنها بگذارند و بالا بروند. ما سیاهی لشکریم. از ما نامی در تاریخ بشری نمی ماند. به قول شیمی دان ها ما عناصر واسطه ایم.
چهارده سال گذشت.چهارده سال به تکرار گذشت.آن چه گذشت دیگر مهم نیست. مهم این است که پیش رویم همین تکرار قرار دارد.اگر به خودم حرکتی ندهم تا آخر عمر باید شال گردن ببافم و زندگی آن را بشکافد.دورنمای آینده از زندگی بیزارم می کند. شوق زندگی را از دست می دهم اگر تا آخر همین باشد.همین باشد؟ چه خیال خامی. مگر من همان من چهارده سال پیش هستم؟ نه. من روز به روز مهارت علمی ام را از دست داده ام. جوانی ام ثانیه به ثانیه از من دور شده است. اعتماد به نفسم را از دست داده ام. توان اداره ی اجتماعی خودم را از دست داده ام. من انگل همسرم شده ام. اگر او نباشد من یا باید از گرسنگی بمیرم یا باید به شغلی بسیار پایین تر از آنچه روزی توان و لیاقتش را داشته ام بسنده کنم.

eeeee karimi // 8:52 PM
_______________________________________


This site is powered by Blogger because Blogger rocks!









(none)

* Send email